منتظرم کیوان کارش را تمام کند بیاید اینجا. آن ویس واتس اپی را چندباری شنیدم. باید صندلیهای کافه را برگرداند. جارو. تی. شستن دستشویی. بعد میآید. از سانتیمانتال من هنوز ذرهای هم کم نشده. حمام نمیروم بوی تنش از تنم در نرود. خوار سانتیمانتال را همچنان دارم فلان میکنم. دنبال کار توی نشریه و ایده برای حلقههای مطالعاتی توی دانشگاه و چندتا نمایشنامه و اجرا. ولی کرونا. پس من روی توپ توپیهای تختم نشستم سیگارم را بیشتر میکنم. بله. احتمال ابتلا برای من به اندازه خوبی، خوب هست. قلبم کمیبزرگ شده. عشق، بی معنا. بوسه، رندوم. به من گفت چرا من؟ وقتی بیست نفر همزمان توی خانههایشان به تو فکر میکنند گفتم کله پدر آن بیست نفر. بیا همین را بچسبیم برود که خسته ام. مثلا وبر میخوانم. همان جامعه شناسی ارزشی یا روشی. حاجی اما من گوز هم بارم نیست. فقط درگیری بیخودی. کم کم دارم به این شکل بدقواره از هویتم خو میگیرم. کیوان میگفت تئاتر و عکس همه شان به چه درد میخورد؟ اینا همش الکی ست. کیوان بازیگر خوبی هم اگر باشد. اگر صدایش قشنگ هم باشد. اگر به خاطر تئاتر دارد انقدر سگ دو میزند و این حرف از دهن او باشد. گفت مگر ما چه میخواهیم، یه پرچم. یه زبان برای خودمان. زمینی که بتوانیم به آن بگوییم وطن. گفت اصل این است. همه چیز الکی ست. وطن. این واژه عجیب است. غریب. ناآشنا. هواپیما را زدند. کروناها را گرفتیم. 23 کودک مردند که واقعا مردند؟ دارند زندانی میکنند دانشجوها را. یکباری دم در خانه آمدند خایههایمان را کردیم رفتند. وطن همان چیزی بود که ما دهانمان سرویس میشود تویش، میمیریم تویش، بی پولی میکشیم و شکنجه. برای اعتراضاتی که بیشتر در آنها میترسیم تا عصبانی باشیم زندانی میشویم. وطن همان چیزی هست که آدمها اپلای میکنند و از ترکش تا ابد خوشحال میمانند؟ باید تصور کنم کیوان از وطن چه میخواهد؟ اگر زمینی بشود وطن آنها، قرار است پول را چطور پیش مردم بگذارند؟ قرار است آسمان را چطور ببینند؟ خدا در وطن کردها قرار است چه شکلی باشد؟ برای خدا چه کارهایی میکنند؟ سرمایه آنجا چطور میچرخد؟ شهردارها به چه چیزهایی اهمیت میدهند؟ نهادهای فرهنگیای هم در کار هست؟ چه خوب است بی وطنی برای این کیوان. حداقل ظلم، دقیقا شکل خودش است. آدم توی وطن خودش و خانه خودش بهش ظلم شود دیگر خیلی نامردی ست. آنقدر نادان ناتوانم که تعجب میکنم چطور هنوز میتوانم دستم را تکان بدهم. انقدر نادان که تعجب برانگیز است هنوز پلک میزنم. چکار میکنیم ما. من. این زندگی دیگر چه کسشری بود که افتاد توی دامن ما. این چه قرنی ست. این همه فاجعه که نمیرود پایین هیچ وقت دیگر از گلوی حافظه. گیر کرده. همه مان خفه ایم. خوش به حال تو که بی وطنی.
2799 : بیشتر زبان بازدید : 994
دوشنبه 18 اسفند 1398 زمان : 3:56